تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۲:۴۴
کد خبر : 6265

ماجرای توسل شهید اندرزگو به حضرت فاطمه زهرا (س)

ماجرای توسل شهید اندرزگو به حضرت فاطمه زهرا (س)

ماجرای توسل شهید اندرزگو به حضرت فاطمه زهرا (س) همسر شهید سیدعلی اندرزگو ماجرای توسل شهید و عنایت حضرت فاطمه زهرا (س)، در زمانی که چندین اسلحه به همراه داشتند را تعریف کرد. – اخبار فرهنگی – به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همسر شهید سیدعلی اندرزگو ماجرای توسل شهید و عنایت حضرت فاطمه زهرا (س) را در زمانی که چندین اسلحه به همراه داشتند و مأمورین دولتی قصد بازرسی آنها را داشتند تعریف کرد.
از طریق پیش‌نماز محل به ما معرفی شدند، به خواستگاری من آمد و با هم ازدواج و زندگی‌ ساده و خوبی را آغاز کردیم. همسرم دائماً در حال مبارزه بود، ساواک بیشتر تیم‌های تجسس خود را برای دستگیری او بسیج کرده بود، اما ایشان هر بار به طریقی توانسته بود از دست آنان فرار کند.
فکر آقاسید خیلی باز بود، می‌گفت: «باید رژیم شاهنشاهی از بین برود. باید جمهوری اسلامی ایجاد شود.» تمام تلاش او بر این معطوف بود که شاه از بین برود. یک‌بار طرح ترور شاه را آماده کردم و آقاسید ۶ ماه روی این طرح برنامه‌ریزی کرد، اما در زمان اجرا به دلیل لو رفتن طرح چند نفر از همراهان آقاسید دستگیر و ایشان هم فراری شد.
به خارج از کشور ..

ماجرای توسل شهید اندرزگو به حضرت فاطمه زهرا (س)

همسر شهید سیدعلی اندرزگو ماجرای توسل شهید و عنایت حضرت فاطمه زهرا (س)، در زمانی که چندین اسلحه به همراه داشتند را تعریف کرد.

ماجرای توسل شهید اندرزگو به حضرت فاطمه زهرا (س) – اخبار فرهنگی –

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همسر شهید سیدعلی اندرزگو ماجرای توسل شهید و عنایت حضرت فاطمه زهرا (س) را در زمانی که چندین اسلحه به همراه داشتند و مأمورین دولتی قصد بازرسی آنها را داشتند تعریف کرد.

از طریق پیش‌نماز محل به ما معرفی شدند، به خواستگاری من آمد و با هم ازدواج و زندگی‌ ساده و خوبی را آغاز کردیم. همسرم دائماً در حال مبارزه بود، ساواک بیشتر تیم‌های تجسس خود را برای دستگیری او بسیج کرده بود، اما ایشان هر بار به طریقی توانسته بود از دست آنان فرار کند.

فکر آقاسید خیلی باز بود، می‌گفت: «باید رژیم شاهنشاهی از بین برود. باید جمهوری اسلامی ایجاد شود.» تمام تلاش او بر این معطوف بود که شاه از بین برود. یک‌بار طرح ترور شاه را آماده کردم و آقاسید ۶ ماه روی این طرح برنامه‌ریزی کرد، اما در زمان اجرا به دلیل لو رفتن طرح چند نفر از همراهان آقاسید دستگیر و ایشان هم فراری شد.

به خارج از کشور رفت و انواع سلاح‌ها ‌را با خودش آورد و به مبارزان مسلمان تحویل داد. زندگی او با فرار و تعقیب و گریز آمیخته بود. برای اینکه در امان باشیم ما را به زابل برد، خودش هم مرتب از مرز عبور می‌کرد و با سلاح به ایران برمی‌گشت!

مقام معظم رهبری از ایشان به نیکی یاد می‌کرد. یک‌بار می‌فرمودند «در مشهد آقا سیدعلی اندرزگو را دیدم، با لباس مبدل راه می‌رفت. یک سبد، که داخل آن خروس قرار داشت، در دست گرفته بود! وقتی به من رسید گفت «تا حالا دیده‌اید خروس تخم بگذارد؟!» وقتی تعجب من را دید خروس را کنار زد، با تعجب دیدم که زیر پای خروس چند قبضه سلاح کمری است!»

بر این اساس در دورانی که آقا سید مشغول مبارزه بودند من سعی می‌کردم به امور خانه برسم و فرزندان قد و نیم قدی را که داشتیم بزرگ کنم. در آن دوران ما مرتب محل سکونت خود را عوض می‌کردیم.

بدترین شرایطی که برای ما پیش آمد در زابل بود. آنجا مأموران دولتی به خانه‌‌ی ما هجوم آوردند و حتی یکی از آنها می‌خواست همه‌ی ما را بکشد، آن مأمور یک بسته قرص جلو آورد و گفت: "باید خودت و بچه‌ها این قرص‌ها را بخورید!"

وقتی با دیگر مأمورها صحبت می‌کرد گفت «بگذار از دست اینها راحت شویم تا حساب کار دست اندرزگو بیاد!» آن شب خیلی گریه کردم، تا صبح مأمورها در خانه‌ی ما بودند. خیلی اذیت شدیم تا اینکه بالأخره رفتند.

واقعاً در زابل خیلی به ما سخت می‌گذشت، از خدا خواستم کمک کند. تا اینکه بعد از چند ماه دوباره آقاسید برگشت. وقتی شرایط ما را دید گفت «می‌رویم مشهد، لاأقل آنجا در جوار امام رضا (ع) خواهید بود.»

سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام مربوط به همین سفر بود. آقا سیدعلی چند قبضه سلاح داشت که می‌خواست آنها را به مشهد منتقل کند، من آن موقع باردار بودم. اسلحه‌ها را در بقچه‌ای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. چون چهار ماهه حامله بودم، خیلی به چشم نمی‌آمد. صبح روز بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف مشهد راه افتادیم.

ماجرای رفاقت دو شهید همنام که با دعوا آغاز شد

در یکی از پاسگاه‌های بین راه گفتند «مسافرها پیاده شوید، می‌خواهیم همه را بگردیم»، رنگ از چهره‌ام پریده بود و نمی‌دانستم چه کنم!

به حاج‌آقا گفتم «آقا! اگر بفهمند، پدر ما را درمی‌آورند.»

ایشان هم گفت «همه دنبال ما هستند. اگر بفهمند، همین الان بی‌سیم می‌زنند با هلی‌کوپتر می‌آیند و ما را می‌برند.»

هنوز نوبت به ما نرسیده بود، ایشان کمی فکر کرد و گفت «من الان به مادرم حضرت زهرا (س) این مطلب را می‌گویم، مطمئنم ایشان خودشان مراقبت می‌کنند.»

بعد خیلی محکم گفت «حالا بین مادرم حضرت زهرا(س) چه می‌کنند.»

آقا سیدعلی پایین آمد، بعد خیلی طبیعی شروع کرد به داد زدن که ای بابا! چقدر سخته با زن مسافرت کردن و…

من هم پیاده شدم و به کناری رفتم. یک‌دفعه آقاسید به طرف رئیس پاسگاه رفت و با عجله گفت «آقا، وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده، باردار هم است.»

رئیس پاسگاه گفت «این که غصه ندارد، ببرش به قهوه‌خانه، آب و چای به او بده تا ما این مسافر‌ها را بگردیم، آن وقت شما بیایید و سوار شوید.»

به همین سادگی آمدیم به قهوه‌خانه که نزدیک پاسگاه بود، نشستیم و چای خوردیم. در همان‌جا به راحتی نشسته بودیم که دیدم حال آقا سیدعلی دگرگون شد! زیرلب حرف می‌زد و چشمانش بهاری شده بود.

رو به من کرد و گفت «من که به تو گفتم. توسل به مادرم زهرا(س) ما را نجات می‌دهد.»

او قبلاً هم بارها نتیجه‌ی این توسل را دیده بود. بعد از چند دقیقه آمدیم و سوار اتوبوس شدیم و به راحتی به مشهد رفتیم.

منبع: کتاب مهر مادر/ انتشارات شهید ابراهیم هادی/ ۱۳۹۶.

خاطره حاج قاسم از شناسایی در عملیات بیت‌المقدس

انتهای پیام/

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.